سپهبد علي صياد شيرازي که بود ؟
تاريخ : چهار شنبه 13 / 9 / 1391برچسب:, | 6:45 AM | نویسنده : امید

ولد : 4 خرداد 1323 - درگز
تحصيلات : ليسانس علوم نظامي
مسئوليت : جانشين رييس ستاد كل نيروهاي مسلح
شهادت : 21 فروردين 1378 تهران
بهانه پرواز : ترور به وسيله منافقين كوردل
مزار : تهران بهشت زهرا (س)

در مسير زندگي « از زبان شهيد »
هدف ؛ انقلابي در داخل ارتش بود
در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ، من در بازداشت بودم . درست در آستانة پيروزي انقلاب دستگير شدم . آن روزها در دانشكدة توپخانة پادگان اصفهان تدريس مي كردم . چون مدتي در امريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم . در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت ، كارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند . براي همين من هم كه داراي روحية مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يك نيروي مشكوك محسوب مي شدم . البته در آن ايام ، ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ؛ ولي چون فرماندهان مدركي عليه من نداشتند ، نمي توانستندكاري بكنند ؛ ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند . من در تهران و اصفها ن با نيروهاي انقلابي ارتش ؛ مانند شهيد يوسف كلاهدوز، شهيد اَقارب پرست ، شهيد دكتر حسن آيت ارتباط داشتم و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از كشور در تماس بوديم . هدف ما اين بود كه انقلاب را به داخل ارتش بكشانيم ؛ به همين دليل با افرادي كه از جرأت كافي برخوردار و داراي روحيه اي انقلابي بودند ، جلساتي تشكيل مي داديم و آنان را به تشكيلات خودمان وصل مي كرديم . در آن جلسات ، اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم . سعي مي كرديم در كساني كه روحية انقلابي ندارند، زمينة اين كار را ايجاد كنيم .


بايد نظم را حفظ مي كرديم
در شب 22 بهمن 1357 ، روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم كه از راديو ، صداي انقلاب را شنيدم. اصلاً فكرش را نمي كردم كه انقلاب اين همه سرعت بگيرد . تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب بودم . اشتياقي آتشين ، سراپاي مرا فراگرفته بود . احساس مي كردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد .
صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند . آن ها با عزت و احترام ، مرا از آنجا بيرون آوردند .
اوضاع پادگان كاملاً فرق كرده بود . نظمي كه ديشب حاكم بود به هم خورده و سربازها بيرو ن ريخته بودند و تظاهرات مي كردند .
اولين چيزي كه به ذهن من رسيد ، اين بود كه از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري كنم . بايد پادگان را براي خدمت به انقلاب ، حفظ مي كرديم . نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود .


آغاز دوستي دو شهيد

درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، دركردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همة مردم ايران را به خود جلب كرد . گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خود مختاري از ناآگاهي مردم سوء استفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند . با اوج گيري اين تحركات ، گروه هاي مردم هم براي در هم شكستن توطئة ضد انقلاب ، به آن سوشتافتند . مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند وگروههايي را به آن جا فرستادند . يك روزخبر ناگواري رسيد كه پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام« داش ساوين » به وسيلة ضد انقلاب كمين خورده و همگي به شهادت رسيده اند . اين ماجرا مثل بمبي اصفهان را تكان داد . قرار شد از طرف استاندار به كردستان برويم . ما به شهيد دكتر چمران كه وزير دفاع بود ، معرفي شديم .


در سردشت دكتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال كردستان توجيه كرد . جالب تر از همه ، روحيات خودش بود . او با اين كه معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريكي به تن كرده و يوزي به دست ، پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد ، حضور داشت . به منطقة عملياتي اعزام شديم . طي هفده روز كه در كردستان بوديم ، در نُه عمليات شركت كرديم . در همان روزهاي اول مأموريت هايمان كه روياروي ضد انقلاب درآمديم ، با عنايت حق ، ضربه شست خوبي را به دشمن نشان داديم . دكتر از روش كار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود . از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم . از همين جا بود كه پيوند قلبي من با او آغاز شد . از همين جا ما دو تا برادر و دوست شديم . او در هر سخنراني كه در مساجد مي كرد، از كار ما به عنوان يك حماسه ياد مي كرد .



از كار بركنار شدم چون ...

چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم جهت پاره اي از گزارش هاي منطقة غرب به تهران رفتم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصركاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كرده بودند . مشاوران بني صدر (رييس جمهور وقت) شروع به بدگويي دربارة قرارگاه عملياتي غرب كردند . گزارش همة آن ها سر تا پا دروغ بود . با حرف هاي دروغي كه مي زدند ، كنترل از دست ما خارج مي شد . بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد . متأسفانه به حرف بچه هاي سپاه هم گوش نمي كرد و بي اعتنا بود . دلم از جلسه خون شده بود . حرف هاي مشاوران بني صدر بد جوري ناراحتم كرده بود . آنان را آن قدر پست مي دانستم كه نمي توانستم در برابرشان دفاعي كنم . از همان جا بود كه همة اميدم از بني صدر (به عنوان رييس جمهوري) قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم كه بعد ها ميان مسئولان مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد . اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم . سپس گفتم :


آقاي رييس جمهور ! خيلي عذر مي خواهم كه اين صحبت را ميكنم . در جلسه اي به اين مهمي كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده است ، يك بسم الله و يك آية قرآن خوانده نشد . من آنقدر اين جلسه را ناپاك و آلوده مي بينم كه احساس مي كنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اينكه يك راست از اين جا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس كنم كه تزكيه و پاك شده ام . همة اينها بهانه بود تا فرمانده ي منطقة غرب را از من بگيرند و درست در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يك شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران از طرف بعث عراق ) به دستور آقاي بني صدر من از سمت خود ، بركنار شدم .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • دانلود فیلم